معنی داد و بیداد

لغت نامه دهخدا

داد بیداد

داد بیداد. [دِ] (صوت مرکب) جمله ای که برای نمودن پشیمانی و حسرت گویند: ای داد بیداد.


بیداد و داد

بیداد و داد. [دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) ظلم و انصاف. جور و عدل:
سر آمد کنون کار بیداد و داد
سخنهای بی بر مکن هیچ یاد.
فردوسی.
|| ظالم و عادل:
مهان را ز هرگونه دارید یاد
زکردار شاهان بیداد و داد.
فردوسی.


داد و بیداد

داد و بیداد. [دُ] (ترکیب عطفی، اِ مرکب) رجوع به داد و رجوع به بیداد شود. || عدل و جور. انصاف و ظلم. || داد و فریاد در تداول عوام، هیاهو. جار و جنجال بپا کردن.


داد و بیداد کردن...

داد و بیداد کردن. [دُ ک َ دَ] (مص مرکب) عدل کردن و ستم روا داشتن. انصاف ورزیدن و جور بکار بردن. || فریاد کردن، هیاهو کردن. جار و جنجال بپا کردن. داد و بیداد راه انداختن.


ای داد و بیداد

ای داد و بیداد. [اَ / اِ دُ] (ترکیب عطفی، صوت مرکب) شبه جمله، برای اظهار حسرت و پشیمانی.


بیداد

بیداد. (اِ مرکب) ظلم و ستم. (برهان) (انجمن آرا). تعدی و ظلم. (ناظم الاطباء). ظلم و ستم مرکب از بی و داد و بدین معنی با لفظکردن و کشیدن و شستن مستعمل است. (آنندراج). ظلم. (شرفنامه ٔ منیری). جور. بمعنی ظلم و ستم، اگرچه قیاس میخواهد که بمعنی ظالم باشد و بهار عجم نوشته که بیداد بمعنی ظلم و ستم مرکب از: بید و لفظ «اد» که کلمه ٔ نسبت است و چون درخت بید بار ندارد لهذا ظلم را که عمل بیفایده است به درخت بید منسوب و مشابه کرده بیداد نام کردند. (غیاث). اما این گفته براساسی نیست. جفا. مقابل داد و عدل. (یادداشت مؤلف):
گر این جنگ بیداد بینی همی
ز من ساوه را برگزینی همی.
فردوسی.
ورا کندرو خواندندی بنام
بکندی زدی پیش بیداد گام.
فردوسی.
داد و نیکوئی از تو دارم چشم
چون ز تو جور بینم و بیداد.
فرخی.
زلف او حاجب لبست و لبش
نپسندد بهیچکس بیداد.
فرخی.
منم آزاد و هرگز هیچ آزاد
چو بنده برنگیرد جور و بیداد.
(ویس و رامین).
دلا گر عاشقی ناله بیاور
که بیداد هوا را نیست داور.
(ویس و رامین).
زمانه نه بیداد داند نه داد.
اسدی.
از بس که شب و روز کشم بیدادت
چون موم شدم زان دل چون پولادت.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
گر البته نگشتی گرد این در
ز تو بر جان تو جورست و بیداد.
ناصرخسرو.
هرگز نپسندد ز خلق بیداد
آنک این فلک او آفریده و اجرام.
ناصرخسرو (دیوان ص 266).
چه بود زین شنیعتر بیداد
لحن داود و کر مادرزاد.
سنایی.
فر انصاف و زیب شید یکی است
بیخ بیداد و شاخ بید یکی است.
سنایی.
از تو و بیداد تو ننالم کاول
دل بتو من دادم و گناه مرا بود.
خاقانی.
ملک گفتا نمیدانم گناهش
بگفتند آنکه بیداد است راهش.
نظامی.
اگرچه ناشکیبی ای پریزاد
نشاید خویشتن کشتن به بیداد.
نظامی.
جهان را کرده ای از نعمت آباد
خرابش چون توان کردن به بیداد.
نظامی.
سلیمان گفت نیست از باد بیداد
ولیکن پشه می نتواند استاد.
عطار.
آنچه کاری بدروی آن آن تست
ورنه این بیداد بر تو شد درست.
مولوی.
نه بیداد از او بهره مند آمدم
نه نیز از تو غیبت پسند آمدم.
سعدی.
نبینی در ایام او رنجه ای
که نالد ز بیداد سرپنجه ای.
سعدی.
- به بیداد کوشیدن، کوشش در ظلم و جور کردن.
- به بیداد گشتن، بظلم بدل شدن.
|| (ص مرکب) که داد و عدل ندارد. فاقد عدل. ظالم. ستمگر. کسی که داد نمیکند و ظلم وستم مینماید و ظالم و ستمگر و متعدی است. (ناظم الاطباء). ظالم و ستمکار (از: بید + اده که کلمه ٔ نسبت است) و چون درخت بید بار ندارد این مرکب را بمجاز مذکور استعمال کرده اند. (آنندراج). اما این گفته براساسی نیست. جائر. بیدادگر:
بسلم و بتور آمد این آگهی
که شد روشن آن تخت شاهنشهی.
دل هر دو بیداد شد پر نهیب
که اختر همی رفت سوی نشیب.
فردوسی.
بگوی آن دو بی شرم ناپاک را
دو بیداد بدمهر بی باک را.
فردوسی.
کنم زنده بردار بیداد را
که آزارد او مرد آزاد را.
فردوسی.
بداد کوش و بشب خسب ایمن از همه بد
که مرد بیداد از بیم بد بودبیدار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی.
رها کن ظلم و عدل و داد بگزین
که باشد بی گمان بیداد بی دین.
ناصرخسرو.
ملک ویران و گنج آبادان
نبود جز طریق بیدادان.
سنائی.
نمردم تا بدیدم که ایزد تعالی بدین جهان داد من از بیدادان بداد. (تاریخ سیستان).
داد میخواهم زبیدادی که گویی بردلش
نقش بیدادی همه بر سنگ خارا کرده اند.
هندوشاه نخجوانی.
- به بیداد؛ ظالمانه. ستمگرانه.
|| سخت دور. (یادداشت مؤلف). || سخت دورتک که آواز بدان نتواند رسید از بسیار دوری: دره ٔ بیداد؛ بسیار عمیق. بی فریاد. (یادداشت مؤلف). رجوع به بی فریاد شود. || (اِ مرکب) (اصطلاح موسیقی) پنجم گام که در آن نت شاهد و چهارم آن نت ایست است از دستگاه همایون. (ایرانشهر ج 1 ص 889). لحنی و آوازی است. (یادداشت مؤلف).

حل جدول

داد و بیداد

هارت و پورت

جنجال


داد و بیداد تصنعی

هارت و پورت

فارسی به انگلیسی

داد و بیداد

Jangle, Outcry, Squall, Vociferation, Squabble


اهل‌ داد و بیداد

Wrangler

فارسی به آلمانی

داد و بیداد

Aufruhr (m), Randalieren, Zusammenrottung (f)

فرهنگ فارسی هوشیار

داد بیداد

جمله ای جهت پشیمانی

فارسی به عربی

معادل ابجد

داد و بیداد

36

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری